بسم الله/ هو المصّور
عکس.ن: سال هشتاد و شش که بهمراه همسرم به سوریه مشرّف شدیم، غیر از توفیق غبارروبی، سعادت عکاسی از نماهای مختلف حرم و ضریح مطهر حضرت رقیه خاتون (س) نصیبم گشت… آن شب فراموش نشدنی، وقتی مشغول غبارروبی و عکاسی بودیم، در کمال تعجب دختری سه ساله، کشان کشان و سینه خیز بهمراه خانمی جوان وارد حرم شد، دخترکی خوشرو و بشّاش که زود با همه اُنس میگرفت… نامش “مهدیه” بود و مرا عمو صدا میکرد و میخواست عکسش را بگیرم، در اثنای عکاسی از نماهای داخلی حرم گاهی در کادرم سرک میکشید و وقتی میفهمید عکسم را خراب کرده میزد زیر خنده… مادرش میگفت خیلی کوچکتر که بود نمیدانم چطور بیکباره “فلج” شد، کلی دکتر عوض کردیم، بارها عمل جراحی شد، اما هیچ پزشکی نفهمید چرا این طفل فلج شده و دوا و درمانها هم مؤثر نبود… مادر مهدیه میگفت نذر کردم چندشبانه روز دخترم را به ضریح سه ساله ارباب “دخیل” ببندم و دعا بخوانم و شفای او را از حضرت رقیه (س) بگیرم… نیمههای شب وقتی که غبارروبی و کار عکاسیام به پایان رسید، کمتر از ساعتی نزدیک ضریح بخواب رفتیم… با صدای قرآن اذان صبح و عمو عموی مهدیه از خواب شیرین بیدار شدم، مهدیه کوچک با همان زبان کودکانه و شیرینش میگفت عمو وقتی شما خواب بودید یه دختر کوچولویی مثل خودم با اینکه درها بسته بودند وارد حرم شد، اومد نزدیک ضریح و به من سلام کرد و گفت هر وقتی به من سلام کنی منم میگم سلام مهدیه و گفت مهدیه جان من همه حرفهای تو و مامانتو میشنوم، همیشه پیشم بیا و با من حرف بزن…
پ.ن1: میگویند یلدا بلندترین شب سال است؛ معلوم است چون هنوز شام غریبان ندیدهاند… من انار که میخورم، دست و صورتم سیاه میشود، تو سیلی که میخوری…
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]